مطالب جالب و طنز درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ نويسندگان سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, :: 19:29 :: نويسنده : علی باقرزاده
داستان طنز... ننگ بی پولی ابوالفتح خان آشنای ما یک خانه به هشتاد و پنج هزار تومان خریده بود. البته امروز دیگر خانه هشتاد و پنج هزار تومانی چیزی نیست که قابل صحبت باشد ولی دوستان و بستگان او این حرفها را نمی فهمیدند و «سور» می خواستند … ادامه مطلب ... شنبه 6 اسفند 1390برچسب:زن و مرد از نظر ریاضی دان ها, :: 19:17 :: نويسنده : علی باقرزاده
زن و مرد از نظر ریاضی دان ها اگر زن يا مرد داراي ( اخلاق) باشند پس مساوي هستند با عدد يك =1 ادامه مطلب ... شنبه 6 اسفند 1390برچسب:نامه ی چارلی چاپلین به دخترش, :: 19:2 :: نويسنده : علی باقرزاده
نامه ی چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین دخترم ! اینجا شب است.... یک شب نوول.در قلعه ی کوچک من همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند نه برادر و خواهر تو و حتی مادرت...به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم خودم را به این اطاق کوچک نیمه روشن به این اطاق انتظار پیش از مرگ برسانم.من از تو بسی دورم خیلی دور...اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تورا از خانه ی چشم من دور کنند.تصویر تو آنجا روی میز هم هست. ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:سه آمریکایی و سه ایرانی , :: 16:35 :: نويسنده : علی باقرزاده
سه آمریکایی و سه ایرانی سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:امید نباید هرگز خاموش شود , :: 16:32 :: نويسنده : علی باقرزاده
امید نباید هرگز خاموش شود چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. » ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:لحظه های عاشقانه , :: 16:4 :: نويسنده : علی باقرزاده
لحظه های عاشقانه زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:کسی سوالی نداره!؟, :: 16:3 :: نويسنده : علی باقرزاده
کسی سوالی نداره!؟ از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پیدرپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم! این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب میبردند. ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, :: 15:39 :: نويسنده : علی باقرزاده
شوهر شیوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند. شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد.... ادامه مطلب ... امنیت، آزاد و نان
نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:وعده, :: 15:33 :: نويسنده : علی باقرزاده
وعده پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:.... ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:شیطان, :: 15:26 :: نويسنده : علی باقرزاده
شیطان روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد. ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:بزرگترین حکمت, :: 15:23 :: نويسنده : علی باقرزاده
بزرگترین حکمت روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:تلخند, :: 15:20 :: نويسنده : علی باقرزاده
تلخند توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ..... یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ..... ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:پشت هر مرد یه زن باهوش وجود داره!, :: 15:14 :: نويسنده : علی باقرزاده
پشت هر مرد یه زن باهوش وجود داره! خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند. ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:ارزش کار, :: 15:12 :: نويسنده : علی باقرزاده
ارزش کار جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند. ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:کمک به رقباء, :: 15:9 :: نويسنده : علی باقرزاده
کمک به رقباء
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, :: 15:5 :: نويسنده : علی باقرزاده
ابو علی سینا در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:دانشگاه استنفورد, :: 14:52 :: نويسنده : علی باقرزاده
دانشگاه استنفورد خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. ادامه مطلب ... سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:هشت موضوع شگفت انگیز, :: 14:46 :: نويسنده : علی باقرزاده
هشت موضوع شگفت انگیز هشت موضوع شگفت انگیز از زندگی آلبرت انیشتن، كه شما هیچ گاه آنان را نمی دانستید. بله،همگی ما می دانیم كه انیشتن این فرمول[e=mc2] را كشف كرد. اما واقعیت آن است كه چیز های كمی در مورد زندگی خصوصی اش می دانیم،خودتان را بااین هشت مورد،شگفت زده كنید!... ادامه مطلب ... یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:اسکندر, :: 16:59 :: نويسنده : علی باقرزاده
اسکندراسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله میکند، با کمال تعجب مشاهده میکند که دروازه آن شهر باز میباشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه میدادند. ...... ادامه مطلب ... دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:خانواده خودش, :: 15:50 :: نويسنده : علی باقرزاده
خانواده خودش
روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد:
ادامه مطلب ... دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:پاسخ سئوال مادرم, :: 15:29 :: نويسنده : علی باقرزاده
پاسخ سئوال مادرم
مادرم همیشه از من میپرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟
طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد
ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:داستان پیرمرد – روانشناسی بسیار جالب نوجوانان, :: 9:45 :: نويسنده : علی باقرزاده
داستان پیرمرد – روانشناسی بسیار جالب نوجوانان یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 9:43 :: نويسنده : علی باقرزاده
داستان پیرمرد – بسیار زیبا پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:دخترک حاضرجواب, :: 9:39 :: نويسنده : علی باقرزاده
دخترک حاضرجواب یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد. ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 9:33 :: نويسنده : علی باقرزاده
لباس های کثیف همسایه زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 9:38 :: نويسنده : علی باقرزاده
چرچیل و راننده تاکسی چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه میرفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم. ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 9:21 :: نويسنده : علی باقرزاده
انیشتین و راننده اش انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 9:14 :: نويسنده : علی باقرزاده
عجب خوش شانسی پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 9:10 :: نويسنده : علی باقرزاده
نامه پیرزن به خدا یک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا ! ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 8:32 :: نويسنده : علی باقرزاده
پیرمرد و صندوق صدقات پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 8:28 :: نويسنده : علی باقرزاده
دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمهای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 8:16 :: نويسنده : علی باقرزاده
داستان مرد پولدار و مسئول خیریه مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند. ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 8:13 :: نويسنده : علی باقرزاده
ساده ترین جواب شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 8:11 :: نويسنده : علی باقرزاده
آبدارچی شرکت مایکروسافت مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید. ادامه مطلب ... شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 8:6 :: نويسنده : علی باقرزاده
خویشتن داری زن و شوهری در طول ۶۰ سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. ادامه مطلب ... جمعه 1 دی 1385برچسب:, :: 16:30 :: نويسنده : علی باقرزاده
داستان توهم این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! ادامه مطلب ... پيوندها
تبادل لینک هوشمند |
|||
|